بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
=============================
به خاطر توبه گناهكار، باران فرستادم
در زمان حضرت موسى علیه السلام در بنى اسرائیل به جهت نیامدن باران قحطى شد مردم خدمت حضرت موسى رسیدند و گفتند: براى ما نماز استسقاء (نماز باران) بخوان. حضرت موسى علیه السلام برخواست كه با قوم خود براى دعاى باران بروند و بیشتر از هفتاد هزار نفر بودند هرچه دعا كردند باران نیامد.حضرت موسى علیه السلام عرض كرد: خدایا چرا باران نمى آید، مگر قدر و منزلت من نزد تو از بین رفته؟خطاب رسید: نه، لیكن میان شما یک نفر است كه چهل سال مرا معصیت مى كند. به او بگو از جمعیت خارج شود تا باران رحمتم را نازل كنم.موسى علیه السلام عرض كرد: الهى صداى من ضعیف است، چگونه به هفتاد هزار جمعیت برسد؟
خطاب شد: اى موسى تو بگو من صداى تو را به مردم مى رسانم حضرت موسى به صداى بلند صدا زد: اى كسى كه چهل سال است معصیت خدا را مى كنى از میان ما برخیز و بیرون رو كه خداوند به جهت شومى و بدى تو باران رحمتش را از ما قطع كرده.
آن مرد عاصى برخواست نگاهى به اطراف كرد، دید كسى بیرون نرفت. فهمید خودش باید بیرون برود با خود گفت چه كنم اگر برخیزم و از میان مردم بروم كه مردم مرا مى بینند و مى شناسند و رسوا مى شوم و اگر نروم كه خدا باران نمى دهد همانجا نشست و از روى حقیقت توبه كرد و از كرده خود پشیمان شد. یكدفعه ابرها آمده و به هم متصل شد و چنان بارانى آمد كه تمام سیراب شدند.
موسى عرض كرد: الهى كسى كه از میان ما بیرون نرفت چگونه شد كه باران آمد؟
خطاب شد: سقیتكم بالذى منعتكم به به شما باران دادم، به سبب آن كسى كه شما را منع كردم و گفتم از میان شما بیرون برود.
موسى علیه السلام عرض كرد: خدایا! این بنده را به من بنما.خطاب شد: اى موسى آن وقتى كه مرا معصیت مى كرد رسوایش نكردم، حال كه توبه كرده او را رسوا كنم؟ حاشا، من نمامین و سخن چینان را دشمن مى دارم، خود نمامى كنم؟
=============================
همنشین حضرت موسی در بهشت روزی حضرت موسی (علی نبیّنا و آله و علیه السلام) در ضمن مناجات به خداوند عرضه داشت: «می خواهم همنشینم را در بهشت
ببینم». جبرئیل بر او نازل شد و گفت: «ای موسی، قصابی که در فلان محل ساکن است، همنشین توست».حضرت موسی نزد قصاب رفت و اعمال او را زیر نظر گرفت. شب که شد قصاب جوان مقداری گوشت برداشت و به سوی منزل روان گردید. موسی از پی او روان شد. چون به در منزل رسیدند، موسی جلو رفت و پرسید: «ای جوان مهمان نمیخواهی؟»
گفت: بفرمایید! حضرت موسی (علیه السلام) وقتی به درون خانه رفت، دید جوان با آن گوشت تازه غذایی تهیه کرد، آن گاه زنبیلی را که به سقف آویخته بود، پایین آورد و پیرزنی کهنسال را از درون آن بیرون آورد. ابتدا او را شست و شو داد و آنگاه با دست خویش غذا را به او خورانید. هنگامی که خواست زنبیل را به جای آن بیاویزد، زبان پیرزن به کلماتی نامفهوم حرکت کرد و هر دو خندیدند.سپس جوان قصاب برای حضرت موسی (علیه السلام) غذا آورد و با هم غذا را خوردند. چون موسی از ماجرای جوان پرسید، پاسخ داد: «این پیرزن مادر من است. چون درآمدم بالا نیست و نمی توانم برای او کنیزی استخدام نمایم، خدمتش را می نمایم». موسی پرسید: «آن کلماتی که مادرت بر زبان جاری کرد،و خندیدید چه بود؟» گفت :«هرگاه او را شست و شو می دهم و غذا به او می خورانم، دعایم میکند و می گوید: "خدا تو را ببخشاید و تو را در بهشت هم درجه و همنشین حضرت موسی گرداند!"حضرت موسی (علیه السلام) فرمود: ای جوان، من موسی هستم. اینک به تو بشارت می دهم که خداوند دعای مادرت را درباره تو مستجاب گردانیده است. جبرئیل به من خبر داد که تو در بهشت همنشین و هم درجه ی من خواهی بود.
============================
داستان زیبای محبت مادر
نقل شده است که در زمان حضرت موسی(ع) جوانی بسیار مغرور و از خود راضی بود که همواره مادرش را رنج می داد. بی مهری او به مادر به جایی رسید که ؛روزی مادرش را که بر اثر پیری و ضعف که توان راه رفتن نداشت به کول گرفت و بالای کوه برد و در آنجا گذاشت تا طعمه ی درندگان شود.هنگامی که مادر را آنجا گذاشت و از بالای کوه پایین آمد تا به خانه باز گردد، مادرش به این فکر افتاد که مبادا پسرم از پرتگاه بیفتد و زخمی شود؛ یا طعمه ی درندگان گردد. برای پسرش چنین دعا کرد!: خدایا! پسرم را از طعمه ی درندگان و گزند حوادث حفظ کن، تا به سلامت به خانه اش باز گردد!! از سوی خداوند به موسی(ع) خطاب شد: ای موسی به آن کوه برو و مهر مادری را ببین،موسی(ع) به آنجا رفت، و وقتی که مهر مادری را دریافت، احساساتش به جوش وخروش آمد که به راستی مادر چقدر مهربان است خداوند به او وحی کرد:ای موسی، من به بندگانم مهربان تر از مادرم!!!نتیجه گیری: احساس و عاطفه بر مادران غلبه دارد وحاضر نیستند فرزند خود را به سختی بیاندازند،اما مهربانی خداوند همراه با حکمت و مصلحت اندیشی برای افراد است برای همین،خداوند انسان ها را در سختی های دنیا قرار می دهد تا در این میان پخته شوند و رشد یابند،اگر انسان ها در مشکلات صبوری در پیش گیرند و درآن شرایط درست رفتار کنند،آنگاه است که موفقیت از آنِ آنهاست
==============================حکایت درخواست موسی(ع) از خدا
روزی موسی به پیشگاه خداوند عرضه داشت: خدایا امروز من را به برخی اسرار و امور نهفته آگاه کن!
خداوند خطاب به او فرمود: به کنار چشمه برو،خود را در میان گیاهان مخفی کن و نگاه کن چه حوادثی در آنجا رخ می دهد!
موسی این کار را کرد و به نظاره ی چشمه پرداخت.در همان لحظه سواری به کنار آب آمد ،لباس خود را در آورد و آب تنی کرد و سپس لباس بر تن کرد و رفت.اما کیسه ی پول های خود را جا گذاشت.کودکی کنار چشمه آمد و کیسه ی پول را برداشت و رفت.موسی شاهد بود که در همان لحظه کوری به کنار چشمه آمد و آنجا نشست.در همین لحظه سوار به دنبال کیسه ی خود بازگشت و چون کیسه را نیافت،از کور پرسید:آیا تو کیسه ی پول مرا ندیدی؟کور که از هیچ چیز اطلاع نداشت ،اظهار بی خبری کرد.سوار،باچند ضربه،کور را از پا در آورد و او را کشت و گریخت.موسی بعد از این واقعه عرض کرد: خدایا!این چه حادثه ای بود که به من نشان دادی؟حکمت هرچی بود این گونه بود که فرد بی گناه کشته شد!!! خداوند فرمود:ای موسی!پدر این کودک مدت ها نزد مرد اسب سوار، کار کرده بود و دقیقا آنچه در کیسه بود،حق او بود که مرد اسب سوار از پرداخت آن خودداری کرده بود.اینک کودک وارث پدر است که از این راه به حق خود رسید.اما آن کور که تو دیدی در جوانی پدر آن سوار کار را به قتل رسانده بود و اکنون با حکمت و عدالت به سزای عمل خود رسیدنتیجه گیری:هر کاری که در این جهان انجام بشه چه خوب چه بد نتیجه ی آن را چه زود چه دیر خواهیم گرفت پس از این حکایت زیبا می فهمیم خداوند چقدر توانا و داناست پس از دانایی او شک نداشته باشیم چون تنها اوست که می داند و چه می گذرد
============================
عاقبت درخواست از حاکم ظالمحکایات حضرت موسی
در دوران حضرت موسی(ع) حاکم ستمگری بر تخت حکومت نشسته بود.مرد صالح و نیکی نیز در آن دوران حکومت می کرد.شخص مومنی نزد فرد صالح رفت و از او خواست برای او پیش حاکم واسطه شود.مرد صالح قبول کرد و با واسطه گری مشکل مومن حل شد. اتفاقا،هم حاکم و هم مرد صالح در یک روز از دنیا رفتند مردم جمع شدند و جنازه ی حاکم را با احترام به خاک سپردند.اما جنازه ی مرد صالح روی زمین ماند.بعد از سه روز جنازه ی آن مرد،کرم برداشت.حضرت موسی از موضوع اطلاع یافت و با ناراحتی به خداوند عرض کرد:خداوندا !!چرا جنازه ی ستمگری که دشمن توست باید با احترام دفن شود،اما جنازه ی دوست داران تو اینگونه با خواری روی زمین باقی بماند؟ آیا این درست است؟ به موسی(ع) وحی شد:ای موسی! آن مرد برای برآوردن حاجت یک مومن به آن حاکم ستمگر رو آورد و حاکم نیز حاجت را برآورد.من نیز اجر دنیوی حاکم را دادم و کارش را جبران کردم.اما حشرات را به سمت فرد صالح افکندم،چراکه او نباید از ستمگر درخواست کمک می کرد و نباید پیش ظالمان، کج می کرد.او باید برای این کار، هر چند برای براوردن حاجت یک مومن باشد مجازات شود.نتیجه گیری:انسان باید هرچیزی را که می خواهد از خدا طلب کند.خداوند آنقدر کریم و رحیم است که بند اش را هیچگاه بدون حمایت رها نمی کند.ما نباید فکر کنیم که فقط باید از خدا چیزهای بزرگ بخواهیم؛چرا که خداوند به حضرت موسی(ع) وحی کرد که حتی نمک طعامت را از من بخواه.خداوند بندگانش را دوست دارد و نعمت های خود را بدون منت در اختیار آنان قرار می دهد.ما نیز از خداوند سلامتی و پاکدامنی را خواستاریم و از او می خواهیم دستمان را فقط جلوی او دراز کنیم
===========================
داستان حضرت موسی(ع) و مرد کشاورز
روزی حضرت موسی به پروردگار متعال عرض کرد:«دلم می خواهد یکی از آن بندگان خوبت را ببینم.»
خطاب
آمد:«به صحرا برو.آنجا مردی کشاوزی میکند.او از خوبان درگاه ماست.»حضرت به
صحرا آمد و مردی را مشغول به کشاورزی دید.حضرت تعجب کرد که او چگونه به
درجه ای رسیده است که خدا می فرماید او از خوبان ماست.
از جبریل پرسش
کرد. جبریل عرض کرد:در همین لحظه خداوند او را امتحان میکند ،عکس العمل او
را مشاهده کن.بلایی نازل شد که آن مرد در یک لحظه هر دو چشمش را از دست
داد.نشست و بیلش را در مقابلش قرار داد و گفت:«مولای من،تا تو مرا بینا می
پسندیدی من داشتن چشم را دوست می داشتم،حال که تو مرا نابینا می پسندی من
نابینایی را بیشتر از بینایی دوست دارم.»حضرت دید این مرد به مقام رضا
رسیده است.رو کرد و به آن مرد فرمود:ای مرد،من پیغمبرم و مستجاب الدعوه.می
خواهی دعا کنم خداوند چشمانت را شفا دهد؟مرد گفت:خیر.حضرت فرمود
چرا؟گفت:آنچه مولای من برای من اختیار کرده بشتر دوست میدارم تا آنچه را که
خودم برای خودم بخواهم
=========================
عذاب آل فرعون با وزغ
خدای تعالی برای تنبیه فرعونیان،وزغ را بر آنها مسلط ساخت وهر چی خوراکی و
آشامیدنی داشتند.پر از وزغ شد.وخانه ها و ظرف هایشان را فرا گرفت. ودست به
هر جامه وخوراکی میزدند،وزغ هایی را در آنها میدیدند و هر غذایی که می
پختند،وزغ ها در آن می ریختنند وآن را تباه می ساختند.چون در جایی می
نشستند،وزغ ها از لباس وسر صورتشان بالا می رفتند.اگر برای سخن گفتن یا غذا
خوردن دهان باز می کردند،پیش از آن که سخنی از زبانشان خارج شود یا لقمه
ای در دهان بگذارند،وزغی به دهانشان می رفت.
خلاصه آنقدر از وزغ ها سختی
کشیدند تا به ناچار نزد موسی آمده واز پیمان شکنی های گذشته عذرخواهی
کردند وپیمان محکمی بستند که دیگر خلف وعده نکنند،ولی با تمام این احوال
وقتی با دعای موسی وزغ ها برطرف شدند،باز هم به وعده ی خود عمل نکردند
للّهـُــمَّ عَجـِّــل لِوَلیـِّــکَ الفَـــرَجَ
تاریخ ارسال: سه شنبه 11 خرداد 1395 نویسنده : elaheh solimani